چهارشنبه 90 مهر 27 :: 6:21 عصر :: نویسنده : ایرج گلشنی
عادت.... اجبار..... اعتقاد پرده اول: هر جا می رفت، روسری اش را به سر می کشید و چادرش را از خودش دور نمی کرد. اگر روسری نبود، حتما احساس کمبود می کرد و خیال می کرد که تمام دنیا زل رده اند و دارند او را نگاه می کنند. چادر که دم دستش نبود، انگار مرده بود و دستش از دنیا کوتاه شده بود. اگر کسی او را بی چادر می دید، احساس می کرد چقدر لخت است و از خجالت تمام وجودش مورمور می شد. وقتی کسی را می دید که بی روسری یا بی چادر است، احساس کمبود می کرد و حس می کرد چیزی از دنیا کنده شده است و طبیعت چیزی کم دارد. و خودش هم نمی داند چرا باید این همه پارچه را با خود یدک بکشد.
پردده دوم: هر جا می رفت، حتما باید پارچه ای به اسم روسری روی سرش باشد. به چادر که فکر می کرد، انگار حلقه ی داری به گردنش آویخته اند و راه نفسش را بند آورده اند. تابستان با تصور چادر مشکی، حمام سونا می گرفت و خیال این که بتواند ساعتی در چادر بماند، دیوانه اش می کرد. روسری اش را به سختی باخود حمل می کرد و این ور و آن ور می کشید تمام موهایش را بسته بود پشت سرش و تپه ای ساخته بود و باقی موها را دم اسبی رها کرده بود و بالای آن تپه مو، تکه پارچه ای آویزان کرده بود که نشان دهد روسری دارد. مانتو تنگ چسبیده، شلوار تنگ کشی، آرایش هزار قلم و تند و تیز و آخر هم یک تکه پارچه مانند پرچم قبیله سرخ پوست ها آن بالا آویزان کرده که تاب بخورد و جلوه بیشتری بدهد. روسری که از آن بالای تپه می افتد، برای برقرار کردن دوباره اش هیچ عجله ای ندارد. و عاقبت، با دو دستی با روسری اش در جنگ است و خودش هم نمی داند و نمی تواند بفهمد که این تکه پارچه چیست که آن بالا آویزان است.
پرده سوم: هر جا می رود، روسری را طوری تنظیم می کند که برآمدگی دماغش پیداست و مقداری از یک چشم! روی آن هم چادر مشکی بلندی می اندازد که بخشی از آن روی زمین کشیده می شود. زیر چادر مانتویی بلند و کلفت می پوشد که مبادا ملکول های هوا از منفذی به بدنش برسد. زیر مانتو هم چند جوراب زمستانی سیاه هم روی ساعدش می کشد. گرمای سی درجه را به پنجاه درجه می رساند و حرکت قطرات عرق را از جای جای بدنش حس می کند. به خانه که می رسد، برای جبران عرق ریخته شده چند لیتری آب می خورد. معده اش درد می گیرد و شکمش صدای شلاپ شلاپ می دهد اما خودش می داند و می تواند بفهمد که چرا این همه پارچه را با خود حمل می کند.
پرده اول عادت است و هر چه از سر عادت باشد، بی ارزش است. حتی نماز و نیایش و ... پرده دوم اجبار است و هر چه اجبار باشد بی ارزش است حتی نماز و نیایش و .... پرده سوم اعتقاد است و هر چه اعتفاد باشد با ارزش است حتی .....
فقط در این سه پرده ، یک مساله است و ان این که ما بخواهیم سه پرده را در یک پرده اجرا کنیم و به نمایش در آوریم. این است که نمی توانیم نمایش را درست اجرا کنیم این است که نمایش ما مضحک از آب در می اید این است که نمایش ما بی معنی می شود. این است که فرقی بین عادت و اجبار و اعتقاد نمی گذاریم این است که ارزش اعتقاد از بین می رود این است که با اجبار برای یک رنگ و یه رویه کردن تضاد حاصل می شود این اشت که فرقی بین خوب و بد و زشت و زیبا یافت نمی شود. این است که جمعیت ما تکه تکه و دسته و گروه بندی می شود. این است که مردم ما در مقابل هم قرار می گیرند. این است که اختیار از افراد گرفته می شود. این است که مرز بین اعتقاد و اجبار و عادت از میان می رود این است که رفتار آدم های اجتماع به شدت رنگ ریا می گیرد این است که .... و در نتیجه: چهره ی واقعی پشت حجاب، مشخص نیست. موضوع مطلب : دلیل درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 87
کل بازدیدها: 213210
|
||||